عکس اسب
یکبار است زندگانی!
یکبار،
همان یکبار
که نسیم صبح را به سینه فرو میدهیم،
همان یک بار
که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو مینشانیم،
همان یک بار
که سوار بر اسب در دشت تاخت میکنیم،
یکبار...
یکبار و نه بیشتر.
زندگانی یکبار است،
در هر فصل...
محمود دولتآبادی
ناگزیرترین حالتِ زندگی اینجاست که ادامه دارد...
آدمها میروند، دلخوشیها به پایان میرسند، زمانه سخت میگیرد و دلیل محکمی برای خندیدن نمیماند، اما هر طلوع آفتاب، این واقعیتِ اجتنابناپذیر را به صورتِ انکارِ آدمها میکوباند که "زندگی ادامه دارد".
رفتنیها میروند، ماندنیها میمانند، عزادارها رخت سیاهشان را بیرون میکنند، دستی به موهایشان میکشند و برای ادامهی روزمرگیهایشان راهیِ جادههای پرپیچوخمِ زندگی میشوند، بلاها فرو میریزند، آدمها زیر آوارها مدفون میشوند، خودشان را بیرون میکشند، میتکانند و با تمام درد، ناگزیرند به ادامه، ناگزیرند به فراموشیِ دیروزها و سرسپردن به امروزها...
واقعیت این است که ما ذرات معلقی در فضای بیکرانهی روزگاریم و مشکلات و احساسات و دردهایمان تاثیری روی جریان پیشروندهی زمان ندارد!
اسب زمان، بیتفاوت و دیوانهوار، به پیش میراند و زندگی با تمام تلخی و شیرینی و خوبی و بدیاش، در غیرقابلپیشبینیترین حالتِ ممکن، ادامه دارد...
نرگس صرافیان طوفان
و اسب
یادت هست
سپید بود
و مثل واژه پاکی
سکوت سبز چمنزار را چرا میکرد !
سهراب سپهری
جنس بارانی
شکل رقص پروانه
پر از آبی روشن است آسمان چشمانت
دستانت ابر
لبانت غنچه های سرخ باغچه
قلبت رنگین کمان پس از باران
بی ریا و دوست داشتنی
پر از وسوسه های دلدادن
شاخه ای از آفتابی
که آسمان تو را چیده
یا که پیچکی از جنس مهتاب
که در من پیچیده
تن تو تکه ای از بهشت است
که مرا بی نیاز از حوریان
محو تو می کند.
امان از چشمانت!
که وقتی نگاهت می کنم
تمام کلمات را یکجا از دهانم می ربایند
نفس هایم حبس می شود
گویی به تماشای اسب وحشی سیاه
در دل جنگلی سبز نشسته ام
از تماشایشان سیر نمی شوم...
بگذار بگویم که سخت می خواهمت
همچون ابر در دل آسمان
همچون ستاره در دل تاریکی
همچون....
نرگس بهزاد
بیا برگردیم به عصر حجر
بیا پایاپای معامله کنیم
مثلاً من سیب شکار کنم
تو سرم را توی دامنت بگیر
من اسب رام کنم
تو روی دیوار تنم نقاشی بکش
با انگشت طلوع خورشید را به من نشان بده
غروب خودم در تنت غرق میشوم
تا نبینم جهان نا امن شده
توهینآمیز و نا امن .
عباس معروفی
یکبار است زندگانی!
یکبار
همان یکبار
که نسیم صبح را به سینه فرو میدهیم،
همان یک بار
که عطش خود را با قدحی آب خنک فرو مینشانیم،
همان یک بار
که سوار بر اسب در دشت تاخت میکنیم،
یکبار...
یکبار و نه بیشتر.
زندگانی یکبار است،
در هر فصل...
محمود دولتآبادی
ماندهام چگونه "تو" را فراموش کنم
اگر "تو" را فراموش کنم
باید سالهایی را نیز
که با "تو" بوده ام فراموش کنم
دریا را فراموش کنم،
و کافه های غروب را،
باران را،
اسب ها و جاده ها را،
باید دنیا را،
"زندگی" را،
و "خودم" را نیز فراموش کنم؛
"تو" با همه چیز من آمیختهای...
رسول یونان
ای آنکه شخص مَنَت حقیر نمود
تا درشتی هنر نپنداری
اسب لاغر میان به کار آید
روز میدان ، نه گاو پرواری
سعدی
عشقهای اول را فراموش کنید!
برای عشق اول شعر و قصه زیاد ساختهاند؛
برای اولین تپشهای دل و بغض و بیقراریها
و مسخرهبازیهایش ولی شما باور نکنید. عشقهای اول سوتفاهمهای بانمکی هستند
که گاهی از به یاد آوردنشان هم ...
خندهمان میگیرد ...
و ته دلمان خوشحالیم که ناکام ماند....
عشق فقط عشقِ آخر!
همینکه امروز دچارش شدهاید ...
و دست و دلتان را میلرزاند. ...
همین دلشوره کوچک که گاهی منطقیست
و شاید بیپرواییاش کمتر باشد ...
اما مال امروز است....
عشق آخر را عشق است ...
که نه قرار است عروس رویاها شود ...
و نه شاهزاده سوار بر اسب سپید،...
فقط میتواند خوشحالت کند...
با تو زیر باران قدم بزند؛
فلافل و بلال و لبو بخورد؛ ...
به گربهها غذا بدهد؛
به جاده بزند ...
یا اصلا فقط کاری کند که هردو خوشحال باشید
عشق یعنی همین....
یعنی کسی ترا بلد باشد....
عشقهای اول به درد فراموشی ..
و گاهی خاطره بازی میخورند. ...
این عشق آخر است که امشب شب اوست ...
حتی اگر هیچ سالگرد ....
و مناسبتی رابه خاطر نسپارد.....
هر زمان که به تو فکر میکنم
گل می کارم به هر کجا که دست زده ام،
آب می دهم به اسب ها
و دوباره کوه ها را دوست می دارم.
ایلهان برک
قدر این عُمر گران را نه تو
دانی و نه من
اسب آمال جهان را نه تو
رانی و نه من
گرم از لطف خدا عُمر دو
صَد نوح کنی
باخبر باش که آخر نه تو
مانی و نه من
تو از شهر غریب بی نشونی اومدی
و با اسب سفید مهربونی اومدی
تو از دشتای دور و جاده های پر غبار
برای هم صدایی ، هم زبونی اومدی
مثل یک عقربه ی ساعت هشدار شدم
میدوم روی مداری که خریدار شدم
دور یک دایره از خاطره چرخیده سرم
گیج و دیوانه از این چرخش پرگارشدم
خسته از قصه ی تکرار به دستور سکوت
مثل آن اسب که تن داده به افسار شدم
ابر آماده ی باران شده چشمان ترم
حبس در بغض خودم از همه بیزارشدم
ماه رفت از شب من پنجره را باز نکن
برف و کولاک به راه است گرفتار شدم
راز با آینه گفتم دوبرابر شده غم
جای حل کردن این مسئله تکرار شدم
در سرابی که محال است به پایان برسد
نخ به نخ همدم هر پاکت سیگار شدم
مژگان مه
میشود امشب
تو شاهزاده ی
رویاهای من باشی
شهسواری بی اسب و کلاهخود
که در رزمگاه عشق
یک قدم پس نمیذارد
تا فاتح مطلق دلم گردد
فریبا الف
مرگ دنبال اسب ها می دوید
دریا ها را فتح کرده بود
به صید آفتاب می اندیشید
تنها مجسمه ها
در میدان های شهر ایستاده بودند
اسب ها
سراسیمه به خانه تو رسیدند
به خانه تو آمدند
آفتاب
بریده بریده
از دهانشان بیرون می آمد.
سعید ابرازی
پشت هر تنهایی
عشقی ست ممنوعه
و زنی که نبودن را
کم آورده است
در ستیز با
واژه های وحشی قلم
تا رام کند
اسب سرکش اشک هایش را....
یاسکرمانی
نقش میزنم بر بوم خیال
دشتی به وسعت آغوشم
می خواهم
با کمند گیسوانم
به شکار
اسب سرکش روحت بروم
مهرمینامحمدپو
دوستت دارم
آنقدر که
یک اسب زخمی
صدای شلیک را...
آریوهمتی
می ترسم
می ترسم عصیان کند اسب سرکش خیالت،
مبارزه ی ناعادلانه ای ست ...
بین چشم های تو
و قلب من .
ثنا صمصامی
بگو دوستم داری تا زیباتر شوم
بگو دوستم داری تا انگشتانم طلا شود
و ماه از پیشانی ام بتابد
بگو دوستم داری تا زیر و رو شوم
تبدیل شوم به خوشه ای گندم یا یکی نخل
بگو ... دل ، دل نکن
بگو دوستم داری
تا شعرهایم بجوشد و واژگانم الهی شوند
عاشقم باش تا با اسب به فتح ِ خورشید بروم
دل ، دل نکن
پل الوار
شنیده بودم اسب حیوانِ نجیبی ست
من اما اسبِ چموشِ دلم
رام شدنی نیست انگار
هر چه دورتر می روی
بلند ترشیهه میکشد
برگرد و کمی نگاه بریز
بر جنونِ این سرکش
زمینم می زند ... بی انصاف...
نازنین محسنی
اشک شاید ائتلاف تازه ای با غم کند
اسب بازیگوش و زیبای نگاهت رم کند
ساعت شماته دار کهنه ای هستم ، ولی
خنده هایت می تواند باز هم کوکم کند
سر به زیر های تو سر به هوایم کرده است
دیدن چشم تو شاید خاطرم را جم کند
ارتفاع سد بین قلب ما بسیار بود
کاش می شد سایه اش را از سر ما کم کند
قدر یک عصرانه با من کنج این آتش بشین
مرد تنها می تواند خوب چایی دم کند
امیر سهرابی
به خوابی عمیق فرو بُرو
و در ذهنت
به بی خوابیِ من نپرداز .
بگذار کمی
جاده های پوشیده از
درخت را رویا کنم
و دشت های پهناور را
سوار بر اسبِ وحشی ام .
من ، زنی هستم که فردا صبح
باید عاقل و آگاه باشد
مرام المصری
به لبخند بنشین رو به رویَم
دست ظریفت را
بگذار زیرِ چانه کشیده ات
خیرهِ نگاهم کن
میخواهم
اسبِ سرکشِ چشم هایت را
به بند تصویر بکشم...!
امروز میخواهم
با سهِ چشم بنشینم به تماشایت
و هربارهِ به عمد
بگویم دستم لرزید
دوباره بخند دلبرجانم...
سارا نادری
باد لاى موهایت مى پیچد
موهایت موج بر مى دارد
و در کرانه اى دوردست
اسب هاى ترکمن رَم مى کنند
چشم هاى تو ارتباطِ مستقیمِ
باد و باران است
چشم هاى تو پیامبر
باغچه و ناودان است
چشم هاى تو معجزه !
چشم های تو ابر
چشم های تو ...
آه اى معشوق !
عادت کرده ام به تنهایى
عادت کرده ام به سکوت !
کمى نگاهم کن
تا صداى دریا بدهم ...
بهرنگ قاسمی
خرمن گیسویت را نمیخواهم
و کمانِ ابرویت را
یا نرگسِ چشم یا غنچهیِ دهان
یا قامتِ سرو یا لبِ لعل
و ماه صورتت را
نمیخواهم
آه ،
اگر چیزی هست
برایِ رام کردن این اسبِ وحشیِ روح
صدایت صدایت صدایت
تنها صدایت
از پشتِ تلفنِ راهِ دور...
مصطفی مستور
یک روزهایی هم برایِ خودت باش ...
برایِ خودت وقت بگذار ،
به خودت اهمیت بده ...
دنیا را یک طرف رها کن و یک گوشه ی دنج بنشین و با خودت خلوت کن !
چشمانت را ببند و گذشته ها را زیر و رو کن ،
دنبالِ اتفاقاتِ خوب بگرد ؛
کارهای خوبی که کرده ای ، دل هایی که به دست آورده ای ، موفقیت هایی که کسب کرده ای ، همه را مرور کن ...
خودت را بابتِ خوبی هایت ، در آغوش بکش ،
به خودت آفرین بگو ...
هراز گاهی زنگِ هشدارِ افکارت را رویِ دلت تنظیم کن و خودت را از تهِ دل ، دوست داشته باش !
میانِ این مشغله هایِ تکراری ، آدم ها خودشان را فراموش کرده اند ،
هیچ کس ، حواسش به خودش نیست ،
بی هدف ، با اسبِ عادت و روزمرگی می تازند !
آدم هایِ این زمانه در بی حوصلگی هایِ خودشان ،
و در قلبِ یک آلزایمرِ مزمن گم شدند ...